من و دیوانه خو طفلی که هر جا سر کند بازی


دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی

خیال چین ابروی تو هر جا بی نقاب افتد


نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی

به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم


که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی

به رویت پیچ و تاب طرهٔ مشکین به آن ماند


که شاخ سنبلی بر لالهٔ احمر کند بازی

در آن محفل که گلچین هوس باشد دم تیغت


مرا چون شمع یک گردن به چندین سر کند بازی

بود ننگ شکوه مهر محو ذره گردیدن


بگو تا جلوه در آیینه ها کمتر کند بازی

دل عاشق به گلگشت چمن حیف ست پردازد


سپند آن به که در جولانگه مجمر کند بازی

طلب سرمایهٔ عشقی به درس لهو کمتر رو


مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی

اگر آیینهٔ عبرت دلیل پیش پا باشد


چرا طاووس ما با نقش بال و پرکند بازی

مزاج خوابناک افسانه را باطل نمی داند


جهان بازی ست اماکیست تا باورکند بازی

طرب کن گر نشاط وهم هستی زود طی گردد


به کلفت می کشد دل هر قدر لنگر کند بازی

هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمی داند


چه امکان است بیدل موج در گوهر کند بازی